گفت و گو با رکورد دار صخره نوردی معلولان جهان: چرا بی ارزش ها در ذهن مردم ارزشمند شده اند؟
محسن پورقاسم: بعد از معلولیت میخواستم خودم را از بین ببرم
مصاحبه
محسن آجرلو @mosenajorloo
فرهاد مهراد یک جایی در آهنگ معروف «بوی عیدی»، در کنار تمام خوشیهای کوچک و در آخر تمام آنها، از هوس آبتنی در جوی لاجوردی میگوید. جویی که در معنای خاصش یادآور کودکیهای خودش است. جوی آبی در جنوب شرق تهران و محله بزرگی که آن سالها به «مفت آباد» معروف بود. محلهای فقیرنشین که بزرگترین تفریح بچهها، آبتنی در آبی بود که از قنات باغ شریفی سرازیر میشد. آب زلالی که تمام کاستیها و سختیهای زندگی را ولو برای ساعتی از تنشان میشست و سبکشان میکرد. ماجرای قهرمان قصه ما هم از همینجا آغاز میشود. اگرچه چند سال قبل از آن در روستای «امندان» صومعهسرا به دنیا آمده بود، اما کودکیاش در همین مفت آباد گذشت. دورانی که با تمام دشواریهایش از آن به نیکی یاد میکند تا اینکه در 13 – 14 سالگی اتفاق بدی برایش میافتد که تبدیل میشود به یکی از شاخصههای اصلی زندگی او. گفتن از آن اتفاق را به عهده خودش میگذاریم و به جایش «محسن پورقاسم» را معرفی میکنیم؛ رکورددار پاراکلایمبینگ یا همان صخره نوردی معلولان دنیا، 53 ساله، همسر و پدر دو فرزند که کوهی از انگیزه و امید است و قرار است تلنگری باشد برای ماهایی که استاد هیچ کار نکردن و درجا زدن هستیم و در بهانه تراشی استاد. گفتوگوی مفصلمان با محسن پورقاسم را از همین روزها آغاز میکنیم. جایی که او در 53 سالگی با دستی بدون انگشت، رویای صعود به بلندترین و دشوارترین دیوارههای دنیا را در سر دارد و در تمام این سالها دقیقاً کاری را انجام میدهد که نیاز مبرمی به انگشت دارد!
از همین عددی که برای گفتن سنتان استفاده میکنید شروع کنیم. حداقل 10 سالی جوانتر نشان میدهید! راز این جوانی از سر و کار داشتن با طبیعت میآید یا عامل دیگری داشته؟
(میخندد) خیلیها این را میگویند. فکر میکنم تأثیر گذر سالها بر انسان بیشتر به نگاهش به زندگی برمیگردد. اینکه سخت نگیرد و بداند از زندگی چه چیزی میخواهد. اتفاقاً برخلاف تصور همه نه آدم خیلی شادی هستم و نه آرام! اتفاقاً خیلی زود عصبی میشوم اما به همان سرعت هم آرام میشوم و اثری از حرص یا غصه در فکر و ذهنم باقی نمیماند.
خاطرات چطور؟ قدری برایمان از کودکی و نوجوانی تعریف کنید.
اینطور خاطرات که هیچوقت از ذهن انسان پاک نمیشود. من متولد روستایی دور افتاده در صومعهسرا هستم اما در یک سالگی به تهران مهاجرت کردیم و پدرم کارگر زحمتکشی در کارخانه آزمایش بود. بچگی من هم در محله مفت آباد گذشت. خاطرات خیلی خوبی از آن دوران دارم که البته در نوجوانی کمی با تلخی همراه شد و این جای خالی را برای همیشه در دستانم به یادگار گذاشت.
چه اتفاقی باعث به وجود آمدن این معلولیت برای شما شد؟ چند سالتان بود؟
نوجوانی من مصادف بود با اوایل جنگ. 14 – 13 ساله بودم که تحت تأثیر شرایط تلاش کردم با شناسنامه برادر بزرگترم به جبهه بروم که پدرم فهمید و مانع شد. برای اینکه در آن سن کم فکر جبهه رفتن از سرم بیفتد من را در تابستان سال 60 به کارخانه برد و مشغول کار شدم. آن کار برای سن من مناسب نبود و یک روز در نتیجه یک کار بچگانه، زمانی که مشغول کار با دستگاه بودم و خواستم قطعهای را جابهجا کنم، پایم لغزید و روی پدال رفت و انگشتان دست چپم به شدت آسیب دید.
امکان مداوا و پیوند زدن نبود؟
خیلی دقیق و واضح آن روز را به یاد دارم. آن روز عملیات مهمی انجام شده بود و بیمارستانهای تهران همگی مملو از زخمیها بود. آنقدر که در بیمارستان سرخهحصار هیچکس به یک نوجوان 14 ساله که انگشتانش را دارد از دست میدهد توجه نکرد. یعنی امکانات در حد رسیدگی خوب به مجروحان جنگ هم نبود. من سه انگشتم را تقریباً از دست داده بودم و یکی دیگر را هم در اثر عدم رسیدگی از دست دادم و تنها انگشت شست دستم باقی ماند. البته میشد از همان سه انگشت هم حداقل یک بند باقی بماند که رسیدگی نشد و طی دو ماه ماندن در بیمارستان همان تکهها را هم قطع کردند.
چنین اتفاق سنگینی در آن سن قطعاً ضربه بزرگی برایتان بود، درست است؟
ابایی ندارم که بگویم در روزهای منتهی به مرخص شدن داشتم به این فکر میکردم که چطور خودم را از بین ببرم! قبل از حادثه نوجوانی بودم که یک پله فعالتر و پرانرژیتر از بقیه بود اما میدیدم که حالا نه تنها خاص و برتر نیستم، بلکه دیگر یک بچه معمولی هم به حساب نمیآیم و این خیلی آزارم میداد.
این اتفاق بزرگ، چه تأثیراتی در روحیات محسن پورقاسم گذاشت؟
بعضی اوقات فکر میکنم همین خلق و خوی خاص و زود از کوره در رفتنم یادگار همان روزهاست. البته بخش مثبتی هم داشت و باعث شد جنگجویی و سماجتم چند برابر شود چراکه دیگر یک آدم معمولی نبودم و برای اثبات خودم و رسیدن به اهداف، باید بیشتر از بقیه تلاش میکردم.
و ادامه زندگی؟
خب من خیلی زود عاشق شدم و ازدواج کردم.
و به راحتی جواب مثبت گرفتید؟
به راحتی که نه. پروسه ازدواج 3 سالی طول کشید (می خندد). همسرم من را دوست داشت و خیلی راحت با شرایط من کنار آمده بود اما خانوادهاش قدری شک داشتند که البته بیشترش به خاطر سن کمم بود نه دستم. به هر ترتیب ازدواج کردیم و در 23 سالگی اولین و در 24 سالگی دومین فرزندم به دنیا آمد. همه اینها باعث شد که سه شیفت کار کنم تا بتوانم زندگی را بچرخانم.
این مسیری که میگویید خیلی گذرش به کوه و طبیعت نمیخورد. اینطور نیست؟
رسیدن به این تفریحات واقعاً سخت بود اما من از همان نوجوانی عاشق کوهنوردی و طبیعت بودم و بعد از ازدواج هم هر زمان که میشد به کوه میرفتم. رفتهرفته عضو گروه آرش شدم و قرار شد در دورههای فنی شرکت کنم.
اینجا بود که با صخره نوردی آشنا شدید؟
دقیقاً. در دوره مقدماتی سنگ نوردی زیر نظر استاد کفاش با این رشته آشنا شدم و در شرایطی که بسیاری از افراد سالم نتوانستند دوره را تمام کنند، من موفق شدم. همانجا بود که مسیرم از کوهنوردی به سمت سنگ نوردی تغییر کرد.
برای بقیه عجیب نبود که کسی با مختصات شما این رشته را پی بگیرد؟
خیلی میگفتند. اغلب هم نگران بودند که اتفاقی برای من بیفتد و میگفتند به فکر بچههایت باش.
ظاهراً فشارها باعث شد تا یک بار هم این رشته را کنار بگذاری. درست است؟
بله خب من قصد کردم گرده آلمانها را صعود کنم. همه گفتند نرو اما گفتم باید این کار را انجام دهم و بعد از آن دیگر این کار را کنار میگذارم. این اتفاق هم افتاد و البته علیرغم میل باطنی با شیطنت همنوردم تقریباً بدون حمایت این صعود را انجام دادم. سال 77 بود و من در ظاهر برای همیشه صخره نوردی را کنار گذاشتم.
سال 77 خداحافظی کردید اما 17 سال بعد برگشید و این بار رفتید سراغ سنگ نوردی در سالن! چطور؟
ماجرایش خیلی طولانی است. من در تمام این سالها کوهنوردی میکردم. در ایران و در سال 94 – 93 در فکر این بودم که چند صعود خارجی هم داشته باشد که نیاز به سنگ نوردی داشت. اینطور بود که به مربی سابقم آقای هیزم کار زنگ زدم و او هم من را به سالن طبیعت دعوت کرد تا روی دیواره داخل سالن تمریناتم را آغاز کنم.
رفتن همانا و شروع دوباره سنگ نوردی همان؟
دقیقاً. البته اصلاً برایم جدی نبود اما وقتی در یکی از مأموریتهای کاری به دبی رفته بودم و در مدت اقامتم در یک باشگاه سنگ نوردی تمرین میکردم، یک مربی اوکراینی آنجا بود که پیشنهاد شرکت در مسابقات جهانی پاراکلایمبینگ (سنگ نوردی معلولان) را به من داد. من هم به ایران آمدم و با پیگیریهای فراوان در سال 2014 توانستیم به همراه دو نفر دیگر از بچههای معلول برای اولین بار تیمی از ایران را راهی مسابقات جهانی کنیم. البته با هزینه خودمان.
این مسیری که میگویی قاعدتاً نباید شما را به صخره نوردی در طبیعت برساند. اینطور نیست؟
بله اما اتفاقهای ناخوشایندی افتاد که تصمیم گرفتم این رشته را رها کنم. در همان مسابقات جهانی اسپانیا من را در گروهی قرار دادند که شرکت کنندگانش هیچ معلولیتی در دست و پای خود نداشتند و رقابت عادلانهای نبود. اعتراض که کردم قول دادند تا در مسابقات بعدی جبران کنند. برای مسابقات بعدی بازهم با هزینه خودم به ایتالیا رفتم اما آنجا هم همان اتفاق تکرار شد و من هم در اعتراض به این ماجرا نامهای به رئیس فدراسیون جهانی نوشتم و از حضور در مسابقه انصراف دادم. همانجا هم تصمیم گرفتم کارم را با صعود به دیوارههای مهم دنیا ادامه دهم.
دیواره علم کوه همان زمان صعود شد؟
از ایتالیا که برگشتم خیلی عصبانی بودم و به یکی از دوستان سنگ نوردم به نام فرشاد میجوجی زنگ زدم. قرار شد دیواره علم کوه را صعود کنیم. کاری که تا آن زمان هیچ معلولی در ایران و جهان آن را انجام نداده بود و من اولین کسی بودم که در ارتفاع بیش از 4 هزار متر این دیواره حدود 700 – 600 متری را صعود میکردم. خیلیهای دیگر هم بودند که حاضر نشدند با کسی با شرایط من این صعود را انجام دهند. با این حال من مصمم به انجام آن بودم و در نهایت هم با کمک فرشاد میجوجی دیواره دشوار علم کوه را صعود کردم و آن را به منوچهر محققی تقدیم کردم. خلبانی که رکورددار پرواز جنگی با فانتوم است و 182 پرواز جنگی با این هواپیما انجام داده است. نکته دیگر این صعود هم برنده شدنش در جشنواره صعودهای برتر در شاخه امید به زندگی بود.
پس از این صعود بود که برنامه صعود دیوارههای مهم دنیا چیده شد؟
تقریباً بله. من پروژهای را با نام «تلاش و امید به زندگی» تعریف کردم و برنامهام صعود به 12 دیواره مهم دنیا است. دیوارههایی در آفریقا، هیمالیا، آمریکای جنوبی و تعدادی هم در اروپا. با این حال به دلیل سفرهای کاری به ایتالیا و شناخت این کشور، صعودهایم را از دیوارههای این کشور شروع کردم. دو دیواره بسیار مهم «مارمولادا» به ارتفاع 950 و «گرانده» به ارتفاع 550 متر در همان تلاش اول صعود شد. پروژه بعدی هم در نروژ و دیواره جراگ (kjerag) بود که البته به دلیل شرایط بد جوی موفق به صعودش نشدیم. دیواره آیگر هم دیگر برنامهام بوده که یک بار روی آن تلاش کردم که به دلیل مصدومیت راهنما و همنوردم برنامه نیمه تمام ماند و قرار بود در فروردین امسال دومین بار صعود را انجام دهم که متأسفانه کرونا نگذاشت و حالا منتظرم تا شاید در پاییز موفق شوم این کار را انجام دهم.
با معلولیت و محدودیتی که دارید، این صعودهای سخت و مهم قطعاً از یک هدف بزرگ نشأت میگیرد. هدفتان بیشتر شخصی است یا انگیزه دیگری را دنبال میکنید؟
اهداف شخصی و درونی که قطعاً هست اما خب یک دغدغه مهم بیرونی هم دارم. من تمام توان خود را از همه جنبهها گذاشتهام تا به مردم کشورم انگیزه و امید بدهم. اینکه به آنها نشان بدهم تحت هر شرایط و محدودیتی میتوانند به خواستهها و اهدافشان برسند و هیچ اتفاقی نمیتواند مانع آنها شود.
به نظرت چقدر موفق شدهای یا خواهی شد؟
خیلی دوست داشتم بگویم خیلی اما واقعاً تاثیر و بازخورد چندانی ندیدم. ارزشها در جامعه ما به کلی دگرگون شده و به هیچوجه در جای درست خودش قرار ندارد. واقعاً برایم سؤال است که چرا ارزشمندها در نظر مردم بیارزش جلوه میکنند و بیارزشها ارزشمند؟ برای کسی مثل من که تلاش میکند به مردمش انرژی و انگیزه درست بدهد، فهمیده و درک نشدن درد بزرگی است که گاهی غیر قابل تحمل میشود.
پس یعنی خالق پروژه امید خودش نا امید شده؟
به هیچوجه. انرژی و انگیزه من تمامی ندارد و من به راه خودم ادامه میدهم. فعالیت من حتی اگر روی یک نفر هم تأثیر بگذارد برای من کافی است. پس پرقدرتتر از همیشه هدفم را دنبال میکنم و سعی میکنم به مردم کشورم نشان دهم که با تلاش و امید میتوان به همه چیز رسید.