هومن جعفری
داستان نوشتن این ستون طنز در یکی، دو روز گذشته به شیوه خنده داری به هم گره خوردهاند! هرجا که میروم یا برق نیست یا نت! دو روز پی در پی است که ساعت ۹ صبح برق محل کار صبحهایم میرود. تا دوازده بدون برقیم. بعد که برق میآید تا حدود سه نت نداریم چون باید دستگاههای نت را ریسیت کنند یا همچین چیزی!
مسئول فنیمان هم اعصاب درست و حسابی ندارد که دقیقاً برایمان توضیح بدهد چرا نت نداریم در حالی که برق داریم!!! از سه به بعد سریع شروع میکنیم به جور کردن کسریهای روز. بعدش تا میآیم طنزی بنویسم برق دوباره میرود. الان این طنز را گوشه خیابان با گوشی تایپ میکنم.
مجسم کنید طنزنویس خسته و عرق کردهای را که درگرما، گوشهای از پارک روی صندلی نشسته و دارد با گوشی چیزی تایپ میکند و بلندبلند میخندد.
تا این لحظه سه نفر فکر کردهاند ساقی پارک منم. ساقی پارک هم فکر کرده من رقیبشم. دارد تلفنی با مدیربالادستیاش بحث میکند که با گروه رقیب تماس بگیرد و ببیند مرا آنها فرستادهاند یا نه! دو نفر هم از مأموران مخفی پلیس که قرار بود ساقی پارک را دستگیر کنند، دو به شک ماندهاند مرا بگیرند یا او را! من هم تلاش میکنم به آنها گرا بدهم که او را بگیرند که خب طبیعتاً شکشان بیشتر میشود.
خلاصه اگر در روزنامه فردا عکس ترحیم مرا دیدید، بدانید قصه این بوده و من آخر عمری سمت والتروایت شدن و هایزنبرگ بازی نرفتهام!